یه شب تابستانی در پارک
عروسک قشنگ من غروب یه روز قشنگ شهریور ماه که شما و مهتا از صبح با هم بودید و خیلی دخترای خوب و حرف گوش کنی بودید و اصلا من و خاله جون رو اذیت نکردید (این حرف را خیلی جدی نگیر چون تو و مهتا وقتی با هم هستید ما از دستتان یا و هستیم ) تصمیم گرفتیم بریم پارک تا شما کمی بازی کنید و خوش بگذرانید .وقتی شما سوار قطار بودید و مشغول بازی یه خانم مسنی من رو صدا کرد و پرسید اهل مطالعه هستی کمی تعجب کردم و گفتم اگه این وروجک ها بگذارند بله بعد سه تا کتاب رمان به من نشان داد و گفت اینها را این خانم نوشته و اشاره کرد به دختر خانومی که روی ویلچر نشسته بود موضوع برایم جالب شد کتاب ها را گرفتم و در پشت یکی از کتابها به طور خلاصه بیوگرا...