سفر یک روزه به چالوس
الینای عزیزم هر زمان که در مورد سفر رفتن صحبت میکنیم گذینه تو شمال و دریاست . اگر من یا بابا در مورد شهر دیگری نظر بدهیم فوری می پرسی دریا هم داره و اگر بگوییم نه فوری با قاطعیت میگویی من که اصلا دوست ندارم بریم بعد یه کم ناز میکنی و با خواهش میگی :بریم دریـــــــــا تورو خدا اگه منو دوست داری . من و بابا هم که جز شادی تو چیز دیگه ای نمیخواهیم فوری کوتاه می آییم و قبول میکنیم . یکی از آن روزها صبح شنبه 30شهریور بود که به قصد شمال به قول معروف شال و کلاه کردیم و راه افتادیم بر عکس روز های گذشت جاده خلوت و رویایی بود و در طی مسیر حسابی خوش گذشت حدود ظهر بود که رسیدیم چالوس و بعد از خریدن جلیغه نجات که از قبل قولش را گرفته بودی و رفتن به رستوران و خوردن ناهار رفتیم کنار ساحل اول کلی شن بازی کردی بعد به همراه بابایی رفتید توی آب بعد باز شن بازی و ساختن یه قلعه ....اصلا هم همکاری نمی کردی تا ازت عکس بیندازم این چند عکس را هم بابا جون بی هوا ازت انداخت خلاصه بعد از 4ساعت بازی آمدی و گفتی من که خسته شدم خوابم میاد دلم هم برای عروسک هام تنگ شده بریم خونمون و رفتی تو ماشین خوابیدی ما هم تصمیم گرفتیم برگردیم در راه برگشت وقتی سیاه بیشه برای خوردن جگر ایستادیم هر چه کردم که بلند شو کمی کباب بخور با گریه گفتی من که گفتم خوابم میاد من و بابایی هم که بدون تو چیزی از گلومون پایین نمی ره نوشابه رو بهت نشان دادیم (آخه عاشق نوشیدنی هستی مخصوصا دوغ و نوشابه )باز داد زدی نمـــــــــی خوام اما بعد از چند ثانیه گفتی مامانی نوشابه میخوام اما کباب نـــــــه خلاصه وقتی رسیدیم کندوان و برای خوردن آش توقف کردیم بیدار شدی و کمی بازی کردی هر بار که خواستم ازت عکس بگیرم پشتت رو کردی و فرار کردی به خاطر همین عکس زیادی از این سفر نداریم اصلا چه ایرادی داره مهم اینه که بهت خوش گذشت همین .
بقیه عکسها در ادامه مطلب
الینای عزیزم هر زمان که در مورد سفر رفتن صحبت میکنیم گذینه تو شمال و دریاست . اگر من یا بابا در مورد شهر دیگری نظر بدهیم فوری می پرسی دریا هم داره و اگر بگوییم نه فوری با قاطعیت میگویی من که اصلا دوست ندارم بریم بعد یه کم ناز میکنی و با خواهش میگی :بریم دریـــــــــا تورو خدا اگه منو دوست داری . من و بابا هم که جز شادی تو چیز دیگه ای نمیخواهیم فوری کوتاه می آییم و قبول میکنیم . یکی از آن روزها صبح شنبه 30شهریور بود که به قصد شمال به قول معروف شال و کلاه کردیم و راه افتادیم بر عکس روز های گذشت جاده خلوت و رویایی بود و در طی مسیر حسابی خوش گذشت حدود ظهر بود که رسیدیم چالوس و بعد از خریدن جلیغه نجات که از قبل قولش را گرفته بودی و رفتن به رستوران و خوردن ناهار رفتیم کنار ساحل اول کلی شن بازی کردی بعد به همراه بابایی رفتید توی آب بعد باز شن بازی و ساختن یه قلعه ....اصلا هم همکاری نمی کردی تا ازت عکس بیندازم این چند عکس را هم بابا جون بی هوا ازت انداخت خلاصه بعد از 4ساعت بازی آمدی و گفتی من که خسته شدم خوابم میاد دلم هم برای عروسک هام تنگ شده بریم خونمون و رفتی تو ماشین خوابیدی ما هم تصمیم گرفتیم برگردیم در راه برگشت وقتی سیاه بیشه برای خوردن جگر ایستادیم هر چه کردم که بلند شو کمی کباب بخور با گریه گفتی من که گفتم خوابم میاد من و بابایی هم که بدون تو چیزی از گلومون پایین نمی ره نوشابه رو بهت نشان دادیم (آخه عاشق نوشیدنی هستی مخصوصا دوغ و نوشابه )باز داد زدی نمـــــــــی خوام اما بعد از چند ثانیه گفتی مامانی نوشابه میخوام اما کباب نـــــــه خلاصه وقتی رسیدیم کندوان و برای خوردن آش توقف کردیم بیدار شدی و کمی بازی کردی هر بار که خواستم ازت عکس بگیرم پشتت رو کردی و فرار کردی به خاطر همین عکس زیادی از این سفر نداریم اصلا چه ایرادی داره مهم اینه که بهت خوش گذشت همین .