پارک ارم
عروسک خوشگل من یک سال بود که تو و مهتا اصرار داشتید که به همراه دایی ها به پارک ارم بروید اما هر بار با پیش آمدی این امر اتفاق نمی افتاد تا این که من و بابایی تصمیم گرفتیم خودمان برویم روز جمعه صبح در حال آماده شدن بودیم که زن دایی مرضیه تماس گرفت و گفت می آیید برویم پارک ارم ما نیز خوشحال شده و قرار رفتن گذاشتیم و راه افتادیم حدود ساعت 12 بود که رسیدیم قرار شد جای مناسبی بنشینیم و غذایی را که زن دایی درست کرده بود را بخوریم بعد از ناهار خاله فهیمه هم به ما ملحق شد و با هم به طرف قلعه سحر آمیز حرکت کردیم شما بچه ها با هم سوار چرخ و فلک _ترن و قورباغه پرنده شدید که امیر مهدی از آخری حسابی ترسید و حسابی گریه کرد بازی های بعدی را فقط شما سوار شدید در آخر هم بزرگتر ها فوتبال دستی بازی کردند که حسابی چسبید و آنجا رو روی سرشان گذاشتند . بعد به پارک شماره دو رفتیم تا بزرگتر ها هم کمی تفریح کنند اولین چیزی که سوار شدیم کشتی پرنده بود به جزء بابایی که امیر مهدی و مهتا را نگه داشته بود همه سوار شدند و من و شما و دایی امیر رفتیم آن بالا نشستیم بعد از 5 _6 دور حال من بد شد و به خاطر دارویی که میخوردم افت فشار شدید پیدا کردم و به مسئولش گفتیم نگه دارد تا من پیاده شوم اما شما کلی کیف کردید بعد چند بازی دایی و خاله به تنهایی سوار شدند که تو هم اصرار داشتی سوار شوی اما متصدیش اجازه نداد و در آخر هم همگی سوار چرخ و فلک شدیم من حال خوبی نداشتم و بقیه می گفتند تو نیا اما چون یک سال بود که میگفتی دلم میخواد با هم سوار چرخ و فلک بزرگ بشیم به خاطر دل شما سوار شدم اینکه چه حال بدی داشتم بماند همینکه تو شاد بودی و از ته دل میخندیدی برایم کافی بود تا تحمل کنم .
دخمل ها مهربون می شوند
بچه ها سوار چرخ و فلک
الینای لوکوموتیو ران
تا میگیم دختر ها ژست بگیرید اینجوری میشن
دختر شجاع و نترس من
شیطون بلای من داخل توپ هوا
بقیه عکسها در ادامه مطلب
الینا و مهتا و پسر دایی شون امیر مهدی
وقتی میبینم انقدر سر نترس داری قند توی دلم آب میشه
ما گفتیم الینا بیاد بیرون از خستگی از حال میره اما تو انگار نه انگار
زن دایی مرضیه به همراه بچه ها
ترن سواری دخمل ها
مهتا خانوم و شروع گریه الینا همچنان سر خوش
دایی امیر -عمو یاسر - بابا قاسم و حوری جون خاله امیر مهدی