یک روز زیبای آبان ماه در طبیعت
شاهزاده خانوم من روز جمعه صبح به پیشنهاد شما برای گردش در کنار رودخانه به جاده چالوس رفتیم .غذا هم با خودمان نبردیم تا آقای پدر برایمان از رستوران غذا بگیرد اصلا اون روز مادر خانومی کار را تعطیل کرده بود حتی برداشتن تنقلات و چای و ... حاضر کردن شما هم بر عهده پدر گرامی بود خلاصه به راه افتادیم و کلی خوش گذراندیم پدر عزیز از رستوران یکی از آشنایانش که در ماهان بود برایمان غذا گرفت و رفتیم کنار رودخانه اتراق کردیم . مشغول خوردن شدیم که میهمانان ناخوانده سر رسیدن آنها کسانی نبودند جز زنبورهای زرد وحشی .و ما مجبور شدیم قسمتی از کبابهایمان را به آنها بدهیم تا از نیش زدن ما صرف نظر کنندکه این ترفند کار ساز شد . شما هم که علاقه ای به خوردن کباب نداری طبق معمول با یکی دو تالیوان نوشیدنیسر خود را گرم کردی و با گفتن جمله معروف الهی شکر مسی(مرسی) به طرف رودخانه رفتی و داد و فریاد ما که هوا سرده سرما میخوری افاقه نکرد و پس از چند دقیقه سرا پا خیس آمدی که : مامانی یخ کردم و ما که همیشه یک کمد لباس همراه خود داریم مشغول تعویض لباس شدیم و همزمان کلی غر زدیم . به پیشنهاد پدر عزیز قرار شد که چای و شیرینی را کنار سد میل نماییم تا از منظره غروب خورشید دریاچه لذت ببریم . وقتی مشغول خوردن شیرینی بودیم یک هاپو گرسنه به طرفمان آمد که شما و پدر با دادن بیسکوییت از او پذیرایی کردید من که باورم نمیشد این حیوان زبان بسته از گرسنگی بیسکوییت بخورد !!!!! تا حالا شنیده بودیم سگ ؛ گربه و گوشت میخورد یا استخوان اما ... شما که به وجد آمده بودی پفک و نارنگی هم بهش دادی که او نخورد و گفت :سگی گفتن آدمی گفتن . خلاصه بعد از انداختن کلی عکس به طرف منزل به راه افتادیم
پدر و دختر مشغول دادن بیسکوییت به هاپو !!!!