الینا و محرم
الینا در 50 روزگی
دخترم دو سالت بود که داستان دختر امام حسین حضرت رقیه را برایت تعریف کردم و از تشنگی امام حسین و حضرت علی اصغر گفتم از تیری که توی گلوش زدند بغض کردی و چند تا مروارید از چشمهای تازت پایین آمد فکر نمی کردم انقدر روحت را بیازارد چند بار خواستی تا از اول برایت بگویم که کلوی نینی چی شد یا مامانی بگو گوشش رو پاره کردن . یه شب از شبهای محرم که از هیئت می آمدیم ساکت نشسته بودی یکدفعه گفتی {البته با زبان بچه گونه خودت} بابایی بیا بریم تفنگت رو بر دار دشمنای امام حسین رو بکشیم بعد خودم امام حسین رو بغل میکنم میارم خونمون از آب سرد کن یخچال بهشون آب میدم به نینیش شیر میدم بخوره دیگه هیچگی هم نیست گوشواره رقیه را بکشه تا گوشش خون بیاد بعد تو تختم می خوابونمشون . منو بابایی نمیدونستیم بهت چی بگیم تو را بغل کردم و بوسیدم و برات تعریف کردم که اونها الآن تو بهشت هستن و ..... اما تو اصرار به کشتن دشمنا داشتی .
تو محرم و مسجد و دسته سینه زنی رو خیلی دوست داشتی 3 سالت بود که اومدی و گفتی مامان برام پرچم زهرا درست کن من مانده بودم پرچم زهرا چیه . گفتی از اونها که تو دسته ها میگیرن دستشون نمیدونم چرا اسمشو گذاشته بودی پرچم زهرا .برات با مقوا پرچم درست کردم و رو نوشتم یا حسین . تو خونه راه میرفتی و سینه میزدی و پرچم رو تکان میدادی و یا حسین و یا زهرا میگفتی از من هم میخواستی تا باهات بخونم و همراه بشم .
الینا جلوی مسجد
عزا دار امام حسین بعد از عزا داری خانه خاله فهیمه
امسال هم که منتظر بودی غروب بشه بریم مسجد عزا داری و دو سه شبی هم با دسته سینه زنی همراه بابایی رفتی یه شب هم بردیمت نمایشگاه محرم که ماکت صحنه کربلا و حرمین را درست کرده بودن و تو مرتب سوال میکردی که دشمنا کجا هستن ؟ رقیه کجاست ؟ این حرم کیه ؟ این دست کیه ؟گهواره نی نیش کو ؟ علی اصغر چرا گلوش خون میادو .... منو بابایی یکی یکی به سوالا ت شما جواب میدادیم .وقتی هم که شبا بر میگشتیم خونه توی ماشین سینه زنی سه نفری داشتیم یا خودمان میخواندیم یا سی دی میگذاشتیم البته به انتخاب شما .
نمایشگاه محرم
ظهر عاشورا هنگام آتش زدن خیمه ها
عزا دار کوچولو کنار خیمه حضرت زینب
امیدوارم همیشه پیرو راستین امام حسین باشی عزیز دلم