حکایت جدا خوابیدن پرنسس ما
پرنسسم وقتی که سه خان را پشت سر گذاشتی (از شیر و پشتانک و پوشک گرفتنت ) حالا وقت آن شده بود که جای خوابت را هم عوض کنم و شما شبها در اتاقت بخوابی حکایتی بود ... اولا من یا بابایی به انتخاب و دستور شاهزاده خانم باید بالشت میگذاشتیم پایین تختتان و می خوابیدیم و چراغ اتاق هم باید روشن می بود دوما باید چند قصه و لالایی برایت میخواندیم تا خوابت ببرد. بعد از اینکه خوابت میبرد که معمولا ساعت 1-تا 1/5 نیمه شب میشد به اتاق خود می آمدیم و تا خوابمان میبرد حدود 4/5 پنج صبح با صدای گریه شما بیدار میشدیم که میخوام بیام تو تخت شما . معمولا بابایی می آمد پیشت و کنار تختت می نشست تا دوباره بخوابی و البته خودش هم همانطور نشسته خوابش میبرد .بعضی وقتها هم می آمدی و کنار تختمان می ایستادی و آرام صدایمان می کردی که مامانی یا بابایی دلم براتون میسوزه (یعنی تنگ شده ) اقده (یه ذره) بیام پیشتون بخوابم یا بعضی وقتها هم از صدای وول خوردنت بیدار میشدم و میدیدم که آمدی پایین تخت روی کوسن ها خوابیدی و مجبور میشدم بیارمت کنارم بخوابانم . خلاصه بعد از کلنجارهای زیاد چند ماهه هیچ تغییری در عادات شما پیش نیامد شاید 2 تا 3 شب در هفته تا صبح در اتاقت میخوابیدی بقیه اوقات حکایتی داشتیم با شما. من که خسته شده بودم الآن بعد از گذشت یکسال هنوز شما یک هفته پشت سر هم توی اتاقت نمی خوابی و هر شب میگی امشب مهمانتان بشم یا اگه دوستم داری بیا پیشم بخواب خلاصه که گلکم ما توی خان 4گیر کردیم و خدا میدونه کی میتونیم شاخ این قول را بشکنیم .