ماجرای مهد رفتن دخملی
خوشگل خانم مامان این روزها ماشالله خیییییلی شیطون شدی . وقتی که مهمونی میریم یا مهمون داریم غیر قابل کنترل میشی و کلی آتیش میسوزونی اما همین که از مهمانی برمیگردیم یا مهمانهامون میروند میشی همون دختر خانم و حرف گوش کن خودم . بعد از کلی تحقیق و مشاوره تصمیم گرفتیم بذاریمت مهد کودک تا با هم سن و سالهای خودت وقت بگذرونی و دنیای جدیدی رو تجربه کنی تا شاید کمی از شیطونیات کم بشه به قول معروف هم فال هم تماشا هم بازی و شادی هم آموزش و کسب تجربه .خوشبختانه یه مهد خوب تو محوطه ادارمون (آخه ما در منازل سازمانی اداره آب و خاک زندگی میکنیم ) داریم که هم مربیای خوبی داره هم محیط بزرگ و سر سبزی و هم به خانه خیلی نزدیکه و بی دردسر میشه رفت و آمد کرد .
وقتی با مسئول مهد خانم ریاحی صحبت کردم قرار شد فعلا سه روز در هفته بری تا کمی با محیط آشنا بشی اگه خوشت آمد از اول مهر و شروع کلاسهای آموزشی به طور منظم به مهد بروی . زمانی که داشتم با خانم ریاحی در مورد شرایط آنجا صحبت میکردم یکی از مربییها آمد و گفت چه دختر اجتمایی دارید با بچه ها دوست شده وداره بازی میکنه .وقتی هم که ازت خواستم بریم خانه گفتی مامانی شما برو من میخوام با دوستام بازی کنم و از همان ساعت شدی عضو مهد کودک آیندگان.
پرنسس من روز اول که بابایی بردت مهد یهو خانه ساکت شد انگار قلبم رو از جاش در آورده بودند .نمیتوانستم راحت نفس بکشم دلم شور میزد انگار بدون تو هیچ کاری نمیتوانستم بکنم یه چیزی گم کرده بودم یا نه انگار خودم گم شده بودم . رفتم تو اتاقت و لباست رو محکم تو بغلم گرفتم و بوییدم و بوسیدم وگفتم خدایا به خودت میسپارمش . اون روز هیچ کاری نتونستم بکنم همش چشمم به ساعت بود تا زودتر عقربه ها روی 12به هم برسند و تو برگردی تا در آغوشت بگیرم. تازه فهمیدم تو به من احتیاج نداری این منم که به تو محتاجم به بودنت به خندهات به شیطونیات به مامان گفتن هات . اون 4 ساعت اندازه چهار سال برام گذشت وقتی آمدی جیغ کشیدی و خودتو انداختی تو بغلم . با تمام وجودم در آغوش گرفتمت و بوسیدمت . بهم گفتی مامانی خیلی خوش گذشت کلی بازی کردیم و نقاشی کشیدیم من مهد رو خیلی دوست دارم از اینکه از مهد خوشت آمده بود خیلی خوشحال شدم . اما یهو یاد شعر مریم حیدر زاده افتادم که میگفت : تو رفتی من غریب شدم چه دنیای عجیبیه