الیناالینا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

الینا فرشته کوچک خوشبختی

نصایح مادرانه

نصایح مادرانه مادر مى گفت روزى اين سخن با دخترى                                                                                                                                                     اى كه در كاشانه ام همچون فروزان اخترى من تو را ...
20 آبان 1392

یک روز زیبای آبان ماه در طبیعت

        شاهزاده خانوم من روز جمعه صبح به پیشنهاد شما برای گردش در کنار رودخانه به جاده چالوس رفتیم .غذا هم با خودمان نبردیم تا آقای پدر برایمان از رستوران غذا بگیرد اصلا اون روز مادر خانومی کار را تعطیل کرده بود حتی برداشتن تنقلات و چای و ... حاضر کردن شما هم بر عهده پدر گرامی بود خلاصه به راه افتادیم و کلی خوش گذراندیم پدر عزیز از رستوران یکی از آشنایانش که در ماهان بود برایمان غذا گرفت و رفتیم کنار رودخانه اتراق کردیم . مشغول خوردن شدیم که میهمانان ناخوانده سر رسیدن آنها کسانی نبودند جز زنبورهای زرد وحشی .و ما مجبور شدیم قسمتی از کبابهایمان را به آنها بدهیم تا از نیش زدن ما صرف نظر کنندکه این ترفند ...
13 آبان 1392

پارک ارم

  عروسک خوشگل من یک سال بود که تو و مهتا اصرار داشتید که به همراه دایی ها به پارک ارم بروید اما هر بار با پیش آمدی این امر اتفاق نمی افتاد تا این که من و بابایی تصمیم گرفتیم خودمان برویم روز جمعه صبح در حال آماده شدن بودیم که زن دایی مرضیه تماس گرفت و گفت می آیید برویم پارک ارم ما نیز خوشحال شده و قرار رفتن گذاشتیم و راه افتادیم حدود ساعت 12 بود که رسیدیم قرار شد جای مناسبی بنشینیم و غذایی را که زن دایی درست کرده بود را بخوریم بعد از ناهار خاله فهیمه هم به ما ملحق شد و با هم به طرف قلعه سحر آمیز حرکت کردیم شما بچه ها با هم سوار چرخ و فلک _ترن و قورباغه پرنده شدید که امیر مهدی از آخری حسابی ترسید و حسابی گریه کرد بازی های بعدی را ...
12 آبان 1392

عید غدیر و بازدید از برج میلاد

                     چهار شنبه بعد از ظهر طبق معمول  با هم خوابیده بودیم که بابایی آمد خونه و گفت شما ها که هنوز خوابیدید ما هم چشمامون رو به زور باز کردیم و گفتیم سلام بابا جون گفت براتون یه چیز خوشمزه خریدم کی میره بیاره که تو از جا پریدی و گفتی مــــن مــــن و رفتی تو آشپز خونه و جعبه شیرینی رو که بابایی به مناسبت شب عید غدیر خریده بود آوردی تو یه چشم به هم زدن نصفش رو تموم کردیم بعد بابایی گفت براتون یه سورپرایز دارم بلند شید حاضر بشید میخواهیم بریم یه جایی من تنبلیم می آمد گفتم حالا بگو کجا وقتی گفت بریم برج میلاد تو کلی خوشحالی...
10 آبان 1392

جشن مهد کودک

                                                  عروسکم امسال هم  مهد برای آغاز سال تحصیلی در روز جهانی کودک  یه جشن عصرانه ترتیب داده بود که به مفصلی پارسال نبود اما به شما وروجک های شیطون خیلی خوش گذشت . برنامه با  از زیر قرآن رد شدن بچه ها شروع شد و بعد نمایش عروسکی . گل همیشه بهارم آقای مجری گفت : هر والدینی که بهتر دست بزنه و شعر ها رو با ما بخونه فرزندش رو میارم اینجا تا عروسک گردانی کنه !!!تو هم با نگرانی همش به ما نگاه میکردی تا مبادا دست نزنیم و وقتی که بابا به خاطر جواب دادن به م...
20 مهر 1392

سفر یک روزه به دماوند

       سربندان                                                               عروسک کوچولوی من  پنجشنبه 14 شهریور دای محسن ما رو به ویلاش توی دماوند دعوت کرده بود. ساعت 8صبح به همراه خاله فرح وخانواده و خاله فهیمه راه افتادیم حدود ساعت 11 رسیدیم به روستای سربندان . اصلا باور کردنی نبود تهران هوا خیلی گرم بود اما اونجا هوای ...
17 مهر 1392

سفر یک روزه به چالوس

      الینای عزیزم هر زمان که در مورد سفر رفتن صحبت میکنیم گذینه تو شمال و دریاست . اگر من یا بابا در مورد شهر دیگری نظر بدهیم فوری می پرسی دریا هم داره و اگر بگوییم نه فوری با قاطعیت میگویی من که اصلا دوست ندارم بریم بعد یه کم ناز میکنی و با خواهش میگی :بریم دریـــــــــا تورو خدا اگه منو دوست داری . من و بابا هم که جز شادی تو چیز دیگه ای نمیخواهیم  فوری کوتاه می آییم و قبول میکنیم . یکی از آن روزها صبح شنبه 30شهریور بود که به قصد شمال به قول معروف شال و کلاه کردیم و راه افتادیم بر عکس روز های گذشت جاده خلوت و رویایی بود و در طی مسیر حسابی خوش گذشت حدود ظهر بود که رسیدیم چالوس و بعد از خریدن جلیغه نجات ...
12 مهر 1392