الیناالینا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

الینا فرشته کوچک خوشبختی

نصایح مادرانه

           دختر گلم تنها بهونه من برای زندگی خدا میدونه که نفسم به نفست بنده امیدوارم خدا تو رو برام نگه داره وتا زمانی که زند ه ام غم وغصه و ناراحتی رو تو چهرت نبینم اگه یه روزی قرار باشه جونم گرو خوشبختی وخوشحالی تو بذارم با کمال میل این کار رو میکنم من با وجود تو, تو دنیا همه چیز دارم طعم همه لذتهای دنیا رو چشیدم آرزوم اینه که به خدا در هر شرایطی چه با من وچه بدون من ایمان داشته باشی وقبولش داشته باشی وقبل از هر کس وهر چیز خدا اولین دوستت باشه چون فقط اینجوری میتونی به هرچی که میخوای برسی                &nb...
6 آذر 1392

حکایات من و الینا

  عروسک قشنگ من تازگیها خیلی قرتی شدی همش جلوی آیینه هستی وقتی موهات رو میبندم با یه وسواسی خودت رو تو آیینه نگاه میکنی و بعضی وقتها میگی مامانی اصلا خوشگل نشدم یه جور دیگه ببند .یا ازم لوجه بت   (روژ لب)میخواهی وقتی هم که بهت میگم دخترا نباید آرایش کنند میگی یعنی دخترا نباید خوشگل بشن .میگم شما همینجوری هم زیبا هستی  دخترا میتونن لاک بزنند و موهاشون رو قشنگ ببندند اما زیر بار نمیری تا میبینی مامان رژ زده میگی مامانی یه بوس بده جیجرم حال بیاد بعد لبهات رو محکم به لبم میمالی تا تموم رژ مالیده بشه روی لبهات آخر سر مجبور شدم برات چرب لب بخرم تا دست از سرم برداری          ...
6 آذر 1392

تولد الینا

                   ای همه عشق ، همه زندگی ، همه زیبایی، از لحظه بودنت واژه شکر و سپاس از پروردگار را برلبانم جاری ساختی و من هر روز هزاران هزار بار خداوند را شاکرم که تو را  -بهترین هدیه اش را - به من بخشید ، من  خوشبختی را با تمام وجود در بودن در کنار تو احساس میکنم  و عشق  را در نی نی نگاهت لمس میکنم . بی نهایت دوستت دارم و برای شادی و خوشبختی ات از هیچ تلاش و کوششی فروگذار نخواهم کرد . و امروز سالگرد  تولد توست روزی که زیباترین، شیرین ترین و بهترین لحظه در زندگی ماست .امروز  بیاد ماندنی ترین  روز در ...
1 آذر 1392
16122 0 51 ادامه مطلب

تاسوا و عاشورا 92

                      عزاداری به روایت تصویر               بابایی و دایی امیر در حال آبکش کردن برنج نذری دایی امیر           شله زرد نذری ما در روز تاسوا         دسته عزاداری جلو خانه دایی امیر عصر تاسوا         صبح عاشورا موقع پخش کردن شیر کاکائو نذری که برای سلامتی شما نذر کرده بودم              &...
25 آبان 1392

یه شب تابستانی در پارک

عروسک قشنگ من غروب یه روز قشنگ شهریور ماه که شما و مهتا از  صبح با هم بودید و خیلی دخترای خوب و حرف گوش کنی بودید و اصلا من و خاله جون رو اذیت نکردید (این  حرف را خیلی جدی نگیر چون تو و مهتا وقتی با هم هستید ما از دستتان یا و هستیم  ) تصمیم گرفتیم بریم پارک تا شما کمی بازی کنید و خوش بگذرانید .وقتی شما سوار قطار بودید و مشغول بازی یه خانم مسنی من رو صدا کرد و پرسید اهل مطالعه هستی کمی تعجب کردم و گفتم اگه این وروجک ها بگذارند بله بعد سه تا کتاب رمان به من نشان داد و گفت اینها را این خانم نوشته و اشاره کرد به دختر خانومی که روی ویلچر نشسته بود موضوع برایم جالب شد کتاب ها را گرفتم و در پشت یکی از کتابها به طور خلاصه بیوگرا...
20 آبان 1392

نصایح مادرانه

نصایح مادرانه مادر مى گفت روزى اين سخن با دخترى                                                                                                                                                     اى كه در كاشانه ام همچون فروزان اخترى من تو را ...
20 آبان 1392

یک روز زیبای آبان ماه در طبیعت

        شاهزاده خانوم من روز جمعه صبح به پیشنهاد شما برای گردش در کنار رودخانه به جاده چالوس رفتیم .غذا هم با خودمان نبردیم تا آقای پدر برایمان از رستوران غذا بگیرد اصلا اون روز مادر خانومی کار را تعطیل کرده بود حتی برداشتن تنقلات و چای و ... حاضر کردن شما هم بر عهده پدر گرامی بود خلاصه به راه افتادیم و کلی خوش گذراندیم پدر عزیز از رستوران یکی از آشنایانش که در ماهان بود برایمان غذا گرفت و رفتیم کنار رودخانه اتراق کردیم . مشغول خوردن شدیم که میهمانان ناخوانده سر رسیدن آنها کسانی نبودند جز زنبورهای زرد وحشی .و ما مجبور شدیم قسمتی از کبابهایمان را به آنها بدهیم تا از نیش زدن ما صرف نظر کنندکه این ترفند ...
13 آبان 1392

پارک ارم

  عروسک خوشگل من یک سال بود که تو و مهتا اصرار داشتید که به همراه دایی ها به پارک ارم بروید اما هر بار با پیش آمدی این امر اتفاق نمی افتاد تا این که من و بابایی تصمیم گرفتیم خودمان برویم روز جمعه صبح در حال آماده شدن بودیم که زن دایی مرضیه تماس گرفت و گفت می آیید برویم پارک ارم ما نیز خوشحال شده و قرار رفتن گذاشتیم و راه افتادیم حدود ساعت 12 بود که رسیدیم قرار شد جای مناسبی بنشینیم و غذایی را که زن دایی درست کرده بود را بخوریم بعد از ناهار خاله فهیمه هم به ما ملحق شد و با هم به طرف قلعه سحر آمیز حرکت کردیم شما بچه ها با هم سوار چرخ و فلک _ترن و قورباغه پرنده شدید که امیر مهدی از آخری حسابی ترسید و حسابی گریه کرد بازی های بعدی را ...
12 آبان 1392

عید غدیر و بازدید از برج میلاد

                     چهار شنبه بعد از ظهر طبق معمول  با هم خوابیده بودیم که بابایی آمد خونه و گفت شما ها که هنوز خوابیدید ما هم چشمامون رو به زور باز کردیم و گفتیم سلام بابا جون گفت براتون یه چیز خوشمزه خریدم کی میره بیاره که تو از جا پریدی و گفتی مــــن مــــن و رفتی تو آشپز خونه و جعبه شیرینی رو که بابایی به مناسبت شب عید غدیر خریده بود آوردی تو یه چشم به هم زدن نصفش رو تموم کردیم بعد بابایی گفت براتون یه سورپرایز دارم بلند شید حاضر بشید میخواهیم بریم یه جایی من تنبلیم می آمد گفتم حالا بگو کجا وقتی گفت بریم برج میلاد تو کلی خوشحالی...
10 آبان 1392