الیناالینا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

الینا فرشته کوچک خوشبختی

عید 92

    سال نو گل آورد زمستون و بهار کرد                                           سال قبل بار رو بست یواش یواش فرار کرد       عید اومد خنده کن فردا رو کس ندیده                                       &nbs...
15 ارديبهشت 1392

روز مادر

    مادر، می خواهم با اشک هایم، گلی بپرورم به رنگ خون دل و به قامت هزاران دریغ و آه، و روز مادر، بر مزارت گذارم. مادر، در این روز، آهم را بنگر و دریغم را شاهد باش. هنوز باور ندارم که تو رفته ای. هنوز دست احساس تو را حس می کنم. تو زنده ای! وبرایم هر روز دعا میکنی .    در آسمان آبی دلم، جایی برای ابرها نیست                      مادرم! دعایم کن که با دعایت، دلم خانه دردها نیست               واما روز زن در خانه ما شیرین زبونم دیروز عصر شما خواب بودی و من هم پای کامپیوتر که ...
13 ارديبهشت 1392

کاردستی روز مادر الینا

                                           دختر شیرین زبونم امروز که  از مهد برگشتی وقتی درب را برایت باز کردم  در حالی که دستت پشتت بود سلام کردی و گفتی مامانی چشمهات رو ببند و تا نگفتم باز نکن من هم چشمهایم را بستم بعد گفتی حالا باز کن و یه شاخه گل که توی مهد درست کرده بودی رو به طرفم گرفتی و با صدای بلند گفتی روزت مبارک مامان جونم   گلی رو که تو با دستای کوچولوت برام درست کرده بودی رو (البته به کمک الهام جون مر...
12 ارديبهشت 1392

عیدانه

                 دختر قشنگم این پنجمین بهاری  است که در کنار ما هستی و  ما نوروز باستانی و بهار طبیعت را جشن میگیریم . برایت آرزوی سلامتی و نیک روزی دارم . الهی همیشه لبت خندان باد چشم بد از تو دور باد دنیا به کامت باد. و در آخر شیطنتهایت کمی کمتر باد                و اما دوستهای گل و مهربون خودم نوروز بر کامتان باد                         ...
4 فروردين 1392

میلاد خاتم الانبیاء

                                                                   ماه فرو ماند از جمال محمد                          سرو نباشد به اعتدال محمد           ...
10 بهمن 1391

اولین سفر سه نفری بهار88

پرنسس من اولین سفر سه نفری ما به فرح آباد ساری بود شما تو این سفر خیلی خانم بودی و اصلا اذیت نکردی توی راه بیشتر خواب بودی .از دریا هم خوشت آمده بود و دوست داشتی پایت را در آب بزنی من به بابا گفتم ببرش تو اب  اما بابایی میترسید سرما بخوری و می گفت آب الوده است دخترکم مریض می شه                                                                                              &n...
6 بهمن 1391

شمال خوانوادگی سال 1388

پنجم مهر ماه قرار بود به همراه دایی امید وزن دایی لیلا ودایی امیر وخاله فهیمه و عمو یاسر بریم شمال . عمو یاسر چالوس از طرف اداره ویلا گرفته بود . ما با یک روز تاخیر رفتیم چون تولد ثنا دخترعموت دعوت داشتیم از طرف شما شاهزاده خانومم چادر بازی برای ثنا هدیه گرفتم و آن شب به جشن تولد رفتیم . آنجا کلی دست زدی ونانای کردی . فردای آن شب رفتیم چالوس وبه جمع خانواده پیوستیم . همگی رفتیم تل کابین نمک آبرود چه منظره زیبایی کلی گفتیم و خندیدیم دایی امیر هم که سر به سر بقیه می گذاشت و جمعمان را شاد تر می کرد .  یه روز رفتیم جنگل وبعد لب ساحل نوشهر چای و عصرانه خوردیم وشما هم که نقل مجلس ما بودی و لذت سفر را برایمان صد چندان می کردی . مشکل غذ...
6 بهمن 1391

سفر شمال مهر 91

عروسک کوچولوی من به خاطر علاقه زیاد شما به دریا قصد سفر سه روزه کردیم به شمال روز چهار شنبه ساک هایمان را بستیم وساعت 12 آمدیم مهد دنبالت وقتی فهمیدی داریم میریم مسافرت از خوشحالی جیغ میکشیدی و بالا و پایین می پریدی وقتی وارد جاده شدیم پرسیدی پس خاله فهیمه و مهتا چی اونا نمیان گفتم چرا مامانی اونا کمی دیرتر میان شب بود که رسیدیم چابکسر مجتمع آهوان ساکهایمان را درسوئیت گذاشتیم و به اصرار شما رفتیم کمی قدم بزنیم محوطه خیلی بزرگ و قشنگی بود  با امکانات کامل محوطه بازی و در کنارش سینمای رو باز استخر سالن ورزش پیست دوچرخه سواری و....  رفتیم محوطه بازی شما کمی بازی کنی تاخاله اینها هم برسن وقتی خاله فهیمه آمد تو و مهتا کلی خوشحالی کردید...
6 بهمن 1391

حکایت مشکل شنواییت در دو ماهگی

دو سه روزی بود که حس میکردم صدا ها را نمی شنویی وقتی به دیگران میگفتم همه میگفتند تو روی الینا حساس هستی اما من می دیدم وقتی خوابی صدای زنگ تلفن صدای جارو برقی یا به صدای سرفه خودم در کنارت هیچ عکس العملی نشان نمی دهی خیلی نگران بودم بردمت برای تست شنوایی . دستگاهی را به سرت وصل کردند و... اما هیچ اثری از شنوایی نشان نداد دکتر گفت باید با دستگاههای پیشرفته تر تست شود که باید بچه را بیهوش کرد . نمیدانی چه حالی داشتم شب تا صبح گریه کردم به بابایی می گفتم بعد از این همه سال خدا بهم بچه داده  حالا ناشنواست تحمل این یکی را دیگه ندارم . هر چی بابا میگفت راضی باش به رضای خدا میکفتم نه دیگه نمیتوانم ازعهده این یکی بر نمی آیم . بابا قاسم رفته ب...
26 دی 1391